آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

دکتر آرمان

آرمان آرزوی زندگیمون

عاقل شدن شیطون بلا

گل پسرم ، از وقتی رفتی تو 3 ماهگی بعضی وقتا اونقدر اروم می شی که شک می کنم.... میگم نکنه چیزی شده....! چون تا 2 ماهگیت خیلی گریه می کردی دیگه شب زنده داریاتم گذاشتی کنار ماشااااااااااا بتو که بزرگتر شدی وعاقلتر     ...
27 مهر 1391

هدیه اسمانی

ارمان پسر گلم بهترین هدیه ای که در سالروز تولدم گرفتم تو بودی عزیزم یعنی درست ده روز بعد از تولد تو . دنیاااااااااااااااااااااااااای مامانی عسلم ...
26 مهر 1391

شیرین کاری های گل پسرمون

هر روز که میگذره از قبل هم شیرین تر میشی بعضی وقتا جیغ میزنی تا بهت توجه کنیم . ای بلا !       تازه زبون درازی ام می کنه    صدا های جور واجور درمیاری من و بابایی هم غش و ضعف میریم از دست کارات تازه یکی دیگه از کارایی که یاد گرفتی اینه که وقتی سر پا نگه میدارمت تند تند شروع به قدم زدن میکنی وای که چه ناز راه میری .الهی مامان فدات شه زودتر راه رفتنتو ببینم عزیزم .  یکی دیگه از کارات اینه که وقتی داری بازی میکنه همش اون دستای کوچولوت را مشت میکنی و ملچ و ملوچ میخوری ( خیلی خوش مزه ست نوش جون )   ...
26 مهر 1391

دومین مسافرت گل پسرمون

روز سه شنبه 11 مهر تصمیم گرفتیم که بریم شمال شب ما رفتیم خونه مامان جونی تا صبح زود حرکت کنیم . صبح راس ساعت 7 یهو صدای جیغ آقا آرمان دراومد وقتی که همه بیدار شدیم دیدیم آقا آرمان داره با خودش بازی میکنه فقط میخواست ما خواب نمونیم خلاصه صبحونه رو خوردیمو حرکت کردیم ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم شمال رفتیم کنار ساحل ( الهی فدات شم آفتاب که بهت میخورد نمیتونستی چشاتو باز کنی) به خاطر همین مامان جونی تو رو تو سایه میبرد تا بتونی دریا رو نگاه کنی . من و بابایی خاله سارا و دایی حسین میخواستیم بریم یه کم آب بازی کنیم که مامان جونی نمیذاشت. البته نا گفته نمونه روزآخر همگی با آرمان رفتیم آب بازی . اینم عکس آقا آرمان   ...
25 مهر 1391

رفتن به مهمونی

جمعه  بعد از نهار خوردن رفتیم خونه عمه رحیمه کلی هم خوشحال بودم آخه داشتم میرفتم نادیا جون را ببینم راستی نگفته بودم نادیا نوه عمه رحیمه اس و خیلی هم با مزه اس 15 روز از من کوچیکتره اولین باری که دیدمش تو عروسی خاله سمانش بود. راستی بهتون بگم من اونجا خیلی گریه کردم و مامان و بابا و عمه هر کاری کردن که من یه عکس قشنگ با نادیا کنار هم بندازیم نشد که نشد تا اینکه رفتیم خونه نادیا و تو اتاق اون من یه کم آروم شدم و بابایی تونست یه چندتا عکس بندازه عکسا را ببنید از اینکه خیلی خوب نشدن منو ببخشید قول میدم پسر خوبی باشم. ...
22 مهر 1391

رفتن به مهمونی

پنج شنبه خونه دایی مامان دعوت بودیم منم آماده بودم تا تو این مهمونی برم مامان و بابا هم غروب که شد آماده شدن تا بریم تهران منم تو ماشین با خیال راحت خوابیدم نزدیک خونه دایی که شدیم مامانی منو از خواب بیدار کرد تا لباسای نو برام بپوشونه وقتی رسیدیم همه مهمونه اومده بودن مخصوصاً پسر خاله جونم پرهام که خیلی دلم براش تنگ شده بود ولی از دیدن اون همه فامیل اونم یکجا خیلی شوکه شدم بهتون بگم خیلیم خسته شده بودم چون هی منو از این دست به اون دست می کردن ، بالاخره مهمونی تموم شد و ما که از قبل قرار گذاشته بودیم بریم خونه عمه فاطمه از مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه عمه  بنده خداها تا دیروقت همشون بیدار بودن تا ما برسیم وقتی رسیدیم عمه برام کلی...
22 مهر 1391

واکسن دوماهگی

از اونجایی که روز زدن واکسن دوماهگیم درست خورد وسط تعطیلی روز جمعه منم با خیال راحت به دیدن پسر خالم که تازه بدنیا اومده بود رفتم کلی هم اونجا گریه کردم و بعدشم مثل آدمای خوب و مودب راحت خوابیدم اونقدر خواب بودم که وقتی از تهران راه افتادیم و تا رسیدن به خونه که حدود دو و نیم صبح بود هیچی متوجه نشدم تا رسیدم خونه چشمام را باز کردم و یه کمی گریه کردم خوب گشنم بود ، شیر که خوردم خوابیدم صبح که شد مامانی منو آماده کرد و به همراه بابامهدی رفتیم درمانگاه تا واکسن دوماهگیم را بزنم منم مثل شیر رفتم تو اتاق ولی از درد سوزن واکسن یه کم گریه ام دراومد بعدشم اومدیم خونه و مامانی چند قطره بهم استامینوفن داد تا درد را کمتر حس کنم . خدا به خیر بگذرونه ...
18 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دکتر آرمان می باشد