آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

دکتر آرمان

آرمان آرزوی زندگیمون

دوستای آرمان طلا

 ع زیز دلم 15 روزش بود که نادیا نوه عمه جونش به دنیا اومد.  یک ماهش بود که عماد عمه جونش به دنیا اومد. دو ماهش بود که پرهام خاله جونش بدنیا اومد. همزمان با به دنیا اومدن پرهام جون مهدیار خاله محبوبه هم به دنیا اومد. وای که من چقدر دوس دارم. ان شاء ا٠٠٠ همتون زیر سایه پدر و مادر بزرگشید.     ...
27 مهر 1391

عاقل شدن شیطون بلا

گل پسرم ، از وقتی رفتی تو 3 ماهگی بعضی وقتا اونقدر اروم می شی که شک می کنم.... میگم نکنه چیزی شده....! چون تا 2 ماهگیت خیلی گریه می کردی دیگه شب زنده داریاتم گذاشتی کنار ماشااااااااااا بتو که بزرگتر شدی وعاقلتر     ...
27 مهر 1391

شیرین کاری های گل پسرمون

هر روز که میگذره از قبل هم شیرین تر میشی بعضی وقتا جیغ میزنی تا بهت توجه کنیم . ای بلا !       تازه زبون درازی ام می کنه    صدا های جور واجور درمیاری من و بابایی هم غش و ضعف میریم از دست کارات تازه یکی دیگه از کارایی که یاد گرفتی اینه که وقتی سر پا نگه میدارمت تند تند شروع به قدم زدن میکنی وای که چه ناز راه میری .الهی مامان فدات شه زودتر راه رفتنتو ببینم عزیزم .  یکی دیگه از کارات اینه که وقتی داری بازی میکنه همش اون دستای کوچولوت را مشت میکنی و ملچ و ملوچ میخوری ( خیلی خوش مزه ست نوش جون )   ...
26 مهر 1391

دومین مسافرت گل پسرمون

روز سه شنبه 11 مهر تصمیم گرفتیم که بریم شمال شب ما رفتیم خونه مامان جونی تا صبح زود حرکت کنیم . صبح راس ساعت 7 یهو صدای جیغ آقا آرمان دراومد وقتی که همه بیدار شدیم دیدیم آقا آرمان داره با خودش بازی میکنه فقط میخواست ما خواب نمونیم خلاصه صبحونه رو خوردیمو حرکت کردیم ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم شمال رفتیم کنار ساحل ( الهی فدات شم آفتاب که بهت میخورد نمیتونستی چشاتو باز کنی) به خاطر همین مامان جونی تو رو تو سایه میبرد تا بتونی دریا رو نگاه کنی . من و بابایی خاله سارا و دایی حسین میخواستیم بریم یه کم آب بازی کنیم که مامان جونی نمیذاشت. البته نا گفته نمونه روزآخر همگی با آرمان رفتیم آب بازی . اینم عکس آقا آرمان   ...
25 مهر 1391

رفتن به مهمونی

پنج شنبه خونه دایی مامان دعوت بودیم منم آماده بودم تا تو این مهمونی برم مامان و بابا هم غروب که شد آماده شدن تا بریم تهران منم تو ماشین با خیال راحت خوابیدم نزدیک خونه دایی که شدیم مامانی منو از خواب بیدار کرد تا لباسای نو برام بپوشونه وقتی رسیدیم همه مهمونه اومده بودن مخصوصاً پسر خاله جونم پرهام که خیلی دلم براش تنگ شده بود ولی از دیدن اون همه فامیل اونم یکجا خیلی شوکه شدم بهتون بگم خیلیم خسته شده بودم چون هی منو از این دست به اون دست می کردن ، بالاخره مهمونی تموم شد و ما که از قبل قرار گذاشته بودیم بریم خونه عمه فاطمه از مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه عمه  بنده خداها تا دیروقت همشون بیدار بودن تا ما برسیم وقتی رسیدیم عمه برام کلی...
22 مهر 1391

واکسن دوماهگی

از اونجایی که روز زدن واکسن دوماهگیم درست خورد وسط تعطیلی روز جمعه منم با خیال راحت به دیدن پسر خالم که تازه بدنیا اومده بود رفتم کلی هم اونجا گریه کردم و بعدشم مثل آدمای خوب و مودب راحت خوابیدم اونقدر خواب بودم که وقتی از تهران راه افتادیم و تا رسیدن به خونه که حدود دو و نیم صبح بود هیچی متوجه نشدم تا رسیدم خونه چشمام را باز کردم و یه کمی گریه کردم خوب گشنم بود ، شیر که خوردم خوابیدم صبح که شد مامانی منو آماده کرد و به همراه بابامهدی رفتیم درمانگاه تا واکسن دوماهگیم را بزنم منم مثل شیر رفتم تو اتاق ولی از درد سوزن واکسن یه کم گریه ام دراومد بعدشم اومدیم خونه و مامانی چند قطره بهم استامینوفن داد تا درد را کمتر حس کنم . خدا به خیر بگذرونه ...
18 شهريور 1391

تولد قشنگترین ستاره آسمون زندگیمون مبارک

دوباره ساعت 30/7 بیمارستان بودیم ولی این بار چون پذیرش شده بودیم مستقیم نرگس جون رفت طبقه زنان و منم مثل همیشه منتظر ماندم و دل تو دلم نبود و آنقدر در طبقه همکف قدم زدم که دیگه داشتم می افتادم تا اینکه ساعت 15/9 خبر دادن که نرگسی را بردن اتاق عمل و ساعت 30/9 مادر خانومم خبر داد که کاکل زری به دنیا اومد واقعاً از خوشحالی نمی دونستم چه کنم هرکاری کردم نذاشتن برم طبقه بالا تا هم خانمم را ببینم و هم گل پسرو خلاصه دو ساعتی طول کشید که مامان و بچه را بیارن بیرون منم تو این فاصله رفتم قسمت ثبت احوال تا اسم جیگری را تو شناسنامه هامون ثبت کنم و شناسنامه آرمان را بگیرم خلاصه مادر خانومم تونست بچه را بیاره طبقه همکف تا من ببینمش و منم اولین عکس زندگی...
18 مرداد 1391

خبر جدید

سلام نی نی کوچولوها فردا شب تولد یک ماهگیمه میخوام برم یه کیک  بخرم به افتخار یک ماهگیم برم خونه مامان جونم عکسشو بعداً براتون میزارم تا شما هم ببینید جای همتون خالی مخصوصاً جای پسر خاله پرهام و عماد عمه مولود ...
16 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دکتر آرمان می باشد