آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

دکتر آرمان

آرمان آرزوی زندگیمون

شصت مکیدن شیرین عسلم

الهی قربونت برم امیدم ، از الان داره لثه هات اذیتت میکنه .....همش داری شصتت و می خوری که آروم بشی،می دونم خیلی می خاره ( آخه خودمم کشیدم این روزا را ) در عوض تو صدف کوچولوت یه عالمه مرواریدای سفید داشته می شی که وقتی می خندی ، خندهات از الانم خوشگلتر میشه ! (دیگه بهت نمی گیم آرمان بی دندون افتاد تو قندون )  جوووووووووووووووووووووووونمییییییییییییییی     ...
1 آبان 1391

ستایش خدا

عزیزم از  اینکه خدا مرا لایق مادر شدن دانست و فرزندی سالم بر ما عطا کرد و به خاطر این قدرت وعظمتش هر روز سجده شکر بجا می آورم... و سپاس گذارم که این در گرانبها را به دریای زندگانیمان عطا کرد . و تو باغ امیدمون یک گل سرخ ،که تو باشی پسرم  رویید . الهی شکرت 
30 مهر 1391

دوستای آرمان طلا

 ع زیز دلم 15 روزش بود که نادیا نوه عمه جونش به دنیا اومد.  یک ماهش بود که عماد عمه جونش به دنیا اومد. دو ماهش بود که پرهام خاله جونش بدنیا اومد. همزمان با به دنیا اومدن پرهام جون مهدیار خاله محبوبه هم به دنیا اومد. وای که من چقدر دوس دارم. ان شاء ا٠٠٠ همتون زیر سایه پدر و مادر بزرگشید.     ...
27 مهر 1391

عاقل شدن شیطون بلا

گل پسرم ، از وقتی رفتی تو 3 ماهگی بعضی وقتا اونقدر اروم می شی که شک می کنم.... میگم نکنه چیزی شده....! چون تا 2 ماهگیت خیلی گریه می کردی دیگه شب زنده داریاتم گذاشتی کنار ماشااااااااااا بتو که بزرگتر شدی وعاقلتر     ...
27 مهر 1391

هدیه اسمانی

ارمان پسر گلم بهترین هدیه ای که در سالروز تولدم گرفتم تو بودی عزیزم یعنی درست ده روز بعد از تولد تو . دنیاااااااااااااااااااااااااای مامانی عسلم ...
26 مهر 1391

شیرین کاری های گل پسرمون

هر روز که میگذره از قبل هم شیرین تر میشی بعضی وقتا جیغ میزنی تا بهت توجه کنیم . ای بلا !       تازه زبون درازی ام می کنه    صدا های جور واجور درمیاری من و بابایی هم غش و ضعف میریم از دست کارات تازه یکی دیگه از کارایی که یاد گرفتی اینه که وقتی سر پا نگه میدارمت تند تند شروع به قدم زدن میکنی وای که چه ناز راه میری .الهی مامان فدات شه زودتر راه رفتنتو ببینم عزیزم .  یکی دیگه از کارات اینه که وقتی داری بازی میکنه همش اون دستای کوچولوت را مشت میکنی و ملچ و ملوچ میخوری ( خیلی خوش مزه ست نوش جون )   ...
26 مهر 1391

دومین مسافرت گل پسرمون

روز سه شنبه 11 مهر تصمیم گرفتیم که بریم شمال شب ما رفتیم خونه مامان جونی تا صبح زود حرکت کنیم . صبح راس ساعت 7 یهو صدای جیغ آقا آرمان دراومد وقتی که همه بیدار شدیم دیدیم آقا آرمان داره با خودش بازی میکنه فقط میخواست ما خواب نمونیم خلاصه صبحونه رو خوردیمو حرکت کردیم ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم شمال رفتیم کنار ساحل ( الهی فدات شم آفتاب که بهت میخورد نمیتونستی چشاتو باز کنی) به خاطر همین مامان جونی تو رو تو سایه میبرد تا بتونی دریا رو نگاه کنی . من و بابایی خاله سارا و دایی حسین میخواستیم بریم یه کم آب بازی کنیم که مامان جونی نمیذاشت. البته نا گفته نمونه روزآخر همگی با آرمان رفتیم آب بازی . اینم عکس آقا آرمان   ...
25 مهر 1391

رفتن به مهمونی

جمعه  بعد از نهار خوردن رفتیم خونه عمه رحیمه کلی هم خوشحال بودم آخه داشتم میرفتم نادیا جون را ببینم راستی نگفته بودم نادیا نوه عمه رحیمه اس و خیلی هم با مزه اس 15 روز از من کوچیکتره اولین باری که دیدمش تو عروسی خاله سمانش بود. راستی بهتون بگم من اونجا خیلی گریه کردم و مامان و بابا و عمه هر کاری کردن که من یه عکس قشنگ با نادیا کنار هم بندازیم نشد که نشد تا اینکه رفتیم خونه نادیا و تو اتاق اون من یه کم آروم شدم و بابایی تونست یه چندتا عکس بندازه عکسا را ببنید از اینکه خیلی خوب نشدن منو ببخشید قول میدم پسر خوبی باشم. ...
22 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دکتر آرمان می باشد