رفتن به مهمونی
پنج شنبه خونه دایی مامان دعوت بودیم منم آماده بودم تا تو این مهمونی برم مامان و بابا هم غروب که شد آماده شدن تا بریم تهران منم تو ماشین با خیال راحت خوابیدم نزدیک خونه دایی که شدیم مامانی منو از خواب بیدار کرد تا لباسای نو برام بپوشونه وقتی رسیدیم همه مهمونه اومده بودن مخصوصاً پسر خاله جونم پرهام که خیلی دلم براش تنگ شده بود ولی از دیدن اون همه فامیل اونم یکجا خیلی شوکه شدم بهتون بگم خیلیم خسته شده بودم چون هی منو از این دست به اون دست می کردن ، بالاخره مهمونی تموم شد و ما که از قبل قرار گذاشته بودیم بریم خونه عمه فاطمه از مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه عمه بنده خداها تا دیروقت همشون بیدار بودن تا ما برسیم وقتی رسیدیم عمه برام کلی...
نویسنده :
مامان
16:35